شهادت‌نامه آرام رستاد زندانی سیاسی کورد

جمعیت حقوق بشر کوردستان با اتکا بە اینکە افراد زیادی از شهروندان شرق کردستان توسط دولت جمهوری اسلامی ایران بازداشت و زندانی شدەاند و بیشتر این زندانیان تحت شکنجەهای فیزیکی و روحی قرار گفتەاند قصد دارد با تهیە و انتشار شهادتنامە از این افراد، جامعە جهانی را نسبت بە نقض حقوق بشر در کوردستان آگاە کردە و با تهیە و انتشار آن، مجموعە اسنادی در رابطە با نقض حقوق بشر در شرق کردستان، بە اسناد دیگر اضافە کند. در این رابطە انتظار داریم زندانیان سابق و کسانی که مورد شکنجه قرارگرفتە و یا شاهد شکنجه اشخاصی، توسط جمهوری اسلامی بوده‌اند، با جمعیت حقوق بشر کوردستان تماس گرفتە و شهادتنامە خود را بە ثبت برسانند.
________________________________________________________________________________

آرام رستاد از فعالین زیست‌محیطی و سیاسی کورد بوده است که توسط نیروهای وزارت اطلاعات بازداشت و ۵ ماه مورد شکنجه‌های متفاوت قرار می‌گیرد. در این شهادت‌نامه از انواع شکنجه‌های فیزیکی و روحی، تهدید به تجاوز جنسی، سوزاندن با آب جوش و دیگر شکنجه‌های اعمال‌شده بر خود و دیگر بازداشتی‌های هم‌سلولی‌اش در بازداشتگاه سخن می‌گوید.

______________________________________________________________________________________________

نام: آرام رستاد
فعالیت: زیست‌محیطی و سیاسی 
تاریخ تولد: ۲/۹/۱۳۶۷ مریوان
شغل: کارگر یکی از پیمانکارهای اداره برق مریوان

______________________________________________________________________________________________

مصاحبه زیر در تاریخ ۲۱/۱/۲۰۱۶ توسط جمعیت حقوق بشر کوردستان با آقای «آرام رستاد» صورت گرفته است و در تاریخ

۲۰۱۶/۴/۷توسط وی متن مصاحبه تائید شده است.

______________________________________________________________________________________________

این شهادت‌نامه بازتاب سرگذشت فعال زیست‌محیطی و سیاسی «آرام رستاد» در بازداشتگاه‌های ایران است. فایل صوتی مصاحبه و تصاویر، ویدئوی آثار شکنجه این زندانی در آرشیو جمعیت حقوق بشر کوردستان نگهداری و موجود است.

شروع فعالیت زیست‌محیطی و سیاسی: ۱۳۸۶ آشنای با انجمن سبز (چیا) مریوان و بعدازآن برای گسترش فعالیت‌ها، با حزب کومله و بعدتر با افکار حزب حیات آزاد کردستان (پژاک) آشنا شده است.

______________________________________________________________________________________________

معرفی و فعالیت:

اهل شهر مریوان هستم. مدت ۸ سال در اداره برق مریوان با یک پیمانکار مشغول کار بودم. با توجه به فعالیت زیست‌محیطی انجمن سبزچیا «یک انجمن مدنی محیط زیستی فعال در شهر مریوان» عضو این انجمن شدم.
از سال ۱۳۸۶ بەبعد برای عملیات خاموش کردن جنگل‌های مریوان که توسط سیستم جمهوری اسلامی ایجاد می‌شد شرکت می‌نمودم. هنگام خاموش کردن آتش‌ها بیشتر با ممانعت نیروهای امنیتی سپاه پاسداران روبرو می‌شدیم و ما را محکوم‌به عضو بودن در حزب پژاک یا کومله می‌نمودند. به ما حمله می‌کردند و ما را بازداشت می‌کردند. برای مثال: چندین بار همراه اعضای انجمن سبز چیای مریوان برای خاموش کردن جنگل‌های روستای بالک (روستای در حومه شهر کانی دینار-مریوان) و نجات آن از آتش‌سوزی، به مکان آتش‌سوزی رفته ولی توسط نیروهای سپاه از رفتن ما ممانعت به عمل آمد؛ و اظهار نمودن ما خودمان جنگل‌ها را آتش زده‌ایم، برای دفع نیروهای پژاک، (جنگل‌های منطقه ازنظر پوشش جنگلی به گفته سپاه مکانی مناسبی برای استتار نیروهای پژاک بود) و می‌خواهیم مکان آن‌ها را بیابیم؛ و بارها اتفاق افتاده که اعضای انجمن سبز چیا را بازداشت نموده‌اند. به خاطر اقدام به خنثی نمودن آتش‌سوزی عمدی جنگل‌های منطقه مریوان

آشنای با افکار احزاب سیاسی:

با توجه به‌قرار گرفتن در انجمن سبز و روحیه دفاع از زیست‌ میهن خود، بامطالعه دراین‌باره با کتاب‌های آقای عبدالله اوجالان آشنا شده و در باب فلسفه محیط‌ زیست گرا بودن و در کنار این با دیگر موضوع‌های بحث شده ایشان در باب زن و جامعه کور دستان و…آشنا شده و به مطالعه پرداختم و در کوه‌های کوردستان با رفقای پژاک آشنا شده کە درطول اين ديدارها روحیه مبارزاتی گسترده‌تر در من ایجاد شد.
برای مثال: در شهر کانی دینار خانمی توسط پدرش به قتل رسیده بود (قتل ناموسی) برای محکوم کردن این عمل ما پیاده‌روی اعتراضی در سطح شهر با پیکر جان‌باخته برگزار کردیم که بیشتر فعالین مدنی و سیاسی مریوان از اکثرا طیف‌ها در آن حضور داشتند.

بازداشت: ۱۵/۶/۱۳۹۰

با بازداشت اعضای انجمن سبز چیا آقای «شریف با جور» و برادر ایشان آقای «رحیم با جور» و افراد دیگری که اكنون اسامى را به خاطر ندارم. بعد از بازداشت آن‌ها دو هفته گذشت که من هم از سوی اداره اطلاعات مریوان بازداشت شدم.

بعد از دستگیری آنان بارها اداره اطلاعات به محل کارم (اداره برق مریوان) رفته تا مرا بازداشت کند. ولی من چون از بازداشت شدن‌ها خبر داشتم ۱۵ روز بود به اداره نرفته بودم.

روز ۱۵/۶/۱۳۹۰ در مغازه یکی از پسرعموهایم که در میدان سرباز واقع است نشسته بودم که سه نفر وارد مغازه شده و از من پرسیدند آیا من آرام رستاد هستم؟
و در ادامه از من پرسیدند چندین بار به مقر نیروهای پژاک در قندیل و پایگاه نیروهای کومله رفته‌ام؟
هم‌زمان با این سؤال‌ها مرا بازداشت کرده و روانه اداره اطلاعات مریوان کردند. بعد از دو ساعت به سر بردن در اداره اطلاعات، از من سؤال شد آیا من خانه مجردی دارم؟ بدین‌صورت مورد بازجویی قرارگرفته و وقتی چیزی دستگیرشان نشد من را به منزل سکونتم (منزل پدری) بردند.
هر دو قسمت ورود و خروج کوچه را بسته، وارد منزل ما شدند و به‌صورت غیرانسانی میان لباس زنانه را هم گشتند تا مدرکی یا سندی برای بازداشت من به دست بیاورند.

بازجویی و شکنجه:

ساعت ۱۲ نصف شب بود که بازجوها به سلول انفرادی من آمدند و گفتند اکنون همه مردم خوابیده و ما بیداریم، ما برای کمک به بازگشت تو کنار خانواده‌ات اینجایم. پس هر چه زودتر به کارهای که مرتکب شده‌ای اقرار کن تا آزاد شوی، من هم که هیچ عملی را که جرم باشد انجام نداده بودم. گفتم تنها فعالیت من در انجمن سبز چیا بوده و چیزی که جرم باشد مرتکب نشده‌ام.
آن شب گذشت و فردای آن روز من را به دادگاه بردند. با حرکت از سلول انفرادی با چشم‌بند به چشم‌هایم شروع و تا نزد قاضی چشمان من را باز نکردند. نزد قاضی به‌زور و بدون مطالعه برگه‌ای را به من داده تا آن را امضا کنم. من هم برگه را امضا نموده و دوباره من را راهی سلول انفرادی اطلاعات کردند.

شب دوم بود که من را به اتاق بازجویی بردند ۴ نفر وارد سلول شده و گفتند تو پژاک و کومله را از مرزها گذر داده‌ای وتو یک ضدانقلاب هستی و باید اقرار کنی، با شلنگ و زدن سیلی به جانم افتادن و آن‌قدر مرا زدند که خون از نوک انگشت‌هایم بیرون زد من بی‌هوش شدم. نمی‌دانم چقدر طول کشید وقتی به هوش آمدم در سلول انفرادی رهایم کرده بودند.
چند شب گذشت و برای شکنجه من را به اتاق بازجویی بردند؛ و به همان شیوه قبل من را مورد ضرب و شتم قراردادند.

بازداشتی‌های در سلول‌های کناری من بودند ازجمله «آقایان کاوه فرجی، کاوه مرادی، شریف باجور، رحیم باجور، ناصر دلاویز» این شهروندان که به اتهام سیاسی بازداشت بودند شاهدی بر ادعای بنده هستند که به چه اندازه مورد آزار و اذیت قرارمی گرفتم.
اما من هم شاهد بودم برای مثال: بازداشتی‌های سیاسی آقای «کاوه فرجی و آقای کاوه مرادی» از کسانی بودند که بسیار مورد شکنجه قرار می‌گرفتند حتی بیشتر از من مورد شکنجه قرار می‌گرفتند. دست و دنده‌های قفسه سینه «کاوه فرجی» را شکسته بودند به همان شیوه «کاوه مرادی» را هم شکنجه دادند. بعضی‌اوقات نصف شب به اتاق بازجوی برده می‌شدند؛ و مورد شکنجه قرار می‌گرفتند.

آرام رستاد

و یا مدتی هردوی آن‌ها را برای بازجویی به اداره اطلاعات سنندج برده بودند. وقتی از سنندج به مریوان انتقالشان می‌دادند، به «کاوه فرجی» گفته بودند مادرت مرده و تو را برای مراسم عزاداری مادرت به منزلتان می‌بریم و او را هنگام ظهر به روستایشان برده و با او چرخی زده بودند که هنگام چرخ زدن‌ها لب باز کند و به اتهاماتی که مأمورین می‌خواستند اعتراف کند تا بعد از اقرار، وی را به مراسم عزاداری مادرش ببرند. (هنگام بازگشت از سنندج این ماجرا و شکنجه‌های را که در سنندج بر روی آنان انجام داده بودند برایم بازگو کرد.)

اما یک مورد را هم در مورد آقای «کاوه مرادی» بگوییم. یک‌بار هنگام شکنجه تمامی لباس‌های آقای مرادی را از تن درآورده و با شلاق و مشت و لگد او را شکنجه داده بودند و این نوع شکنجه ساعت‌ها ادامه داشته بود.

دو بازداشتی دیگر در اطلاعات، «عثمان دلاویز و ناصر دلاویز» بودند. من همراه این دو نفر برای مدتی در یک سلول محبوس بودیم؛ و از نوع شکنجه آن‌ها هم آگاه بودم، این دو نفر خود هیچ جرمی مرتکب نشده بودند و تنها دلیل بازداشتشان این بود که دو تن از برادرهای این دو نفر از اعضای حزب حیات آزاد کور دستان (پژاک) بودند و ۵ ماه را در اتاقک‌های انفرادی اطلاعات به سر برده بودند.

هر هفته سه نوبت برای شکنجه دادن، مرا به اتاق شکنجه یا همان اتاق بازجویی می‌بردند. هفته اول با دو بار شکنجه جسمی سپری شد.
هفته دوم، یک بازجو سراغم می‌آمد که با زبانی شیرین و عاری از تهدید با من صحبت می‌کرد و می‌گفت من مواظب تو هستم و برایم قابل‌ترحم هستی، پس چرا خود را از این مخمصه نجات نمی‌دهی و به کارهای که انجام داده‌ای اقرار نمی‌کنی، ما خبرداریم که با انجمن سبز چیا و گروه پژاک در ارتباط بوده‌ای، بدان تمامی اشخاصی که خود را عضو انجمن سبزچیا می‌دانند، همه دروغ‌گوی بیش نبوده و همه از اعضای پژاک هستند و بدین شیوه می‌خواست من به اتهامات طرح‌شده آنان اقرار کنم.
بعدازآن هفته‌ای سه بار مورد شکنجه‌های آنان قرار می‌گرفتم. هنگام شکنجه‌ها وقتی به نتیجه نمی‌رسیدند «بعد از سه ماه» روی من آبجوش و چای ریختند. اکنون هم آثار سوختگی شدید بر دست و پشتم مشهود است تا یک ماه از درد شدیدی که داشتم «سوختگی عفونت کرده بود» توان خوردن غذا را هم نداشته و برای نوشیدن آب، یکی از هم‌سلولی‌هایم قطره‌قطره به من آب می‌داد و حتی نان را به تکه‌ای ریزی تقسیم می‌کرد تا بتوانم آن را جویده و قورت دهم، من یک ماه اول را تنها در یک سلول انفرادی به سر بردم و بعد از یک ماه با «کاوه فرجی» ۱۵ روز در یک سلول به سر بردیم و بعداً هر دو هفته یک‌بار من با یکی از بازداشتی‌های اداره اطلاعات در یک سلول نگهداری می‌شدم.

 شکنجه روحی:

در سلول من بلندگوی کار گذاشته بودند که صدای بیش‌ازحد آزاردهنده‌ای داشت، بعضی‌اوقات آرزو می‌کردم که من را به شیوه جسمی شکنجه می‌دادند و این صداها را نمی‌شنیدم؛ و بعضی‌اوقات میکروفنی را هنگام نبود صدای بلندگو به درب سلول من می‌چسباندند. تا اگر من حرفی بزنم «با بازداشتی‌های هم‌سلولیم یا بازداشتی‌های سلول‌های اطراف» ضبط شود و خیلی از اوقات با الفاظ رکیک وزشت من را با پسوند مورد خطاب قرار می‌دادند «نمونه فحش‌های ناموسی به مادر و خواهر» و یا بعد از دو ماه، وقتی به من ملاقات داده شد. در وضعیتی جسمی قرار داشتم که هنگام ملاقات، مادرم وقتی وضعیت من را مشاهده کرده شیون و زاری سر داد و شروع به زدن خود باسیلی کرد.
و این هم صدر صد برای شکنجه روحی من بود. تا در سلول این صحنه از ذهنم محو نشود؛ و برای نجات از این سلول به اتهامات انتسابی آنان اقرار کنم.
هنگام این ملاقات سه‌دقیقه‌ای، دوربینی گذاشته بودند که گفت‌وگوی ما را ضبط می‌کرد.

دچار شدن مادرم به بیماری سرطان:

مادرم به خاطر وضعیت من آن‌چنان دردی را متحمل شده که این غم خوردن‌ها باعث بروز بیماری سرطان شده و وی دچار این بیماری شد.
مادرم به مدت ۳ ماه هرروز صبح تا غروب جلوی درب اداره اطلاعات می‌نشست و گریه و زاری سر می‌داد تا شاید من را آزاد، یا اجازه ملاقاتی به وی دهند. این مداومت‌ها و آلام بسیاری که متوجه مادرم شده بود، این بیماری را به بار آورد.

تهدید به تجاوز جنسی:

۲۵ روز گذشته بود چند نفر به سلول من آمده و تمامی لباس‌هایم را از تن درآوردند؛ و با حرف‌های اینکه تو جوان و زیبا هستی، من را مورد اهانت و آزار قرار میدادند، تا بدین شیوه من را تخریب کرده و به مقصودهای خود برسند.
در ادامه وزنه سنگین را به بیضه‌های من وصل می‌کردند و با انبر دستی من را مورد آزار قرار می‌دادند، شیوه استفاده از انبر دست و کشیدن و فشار دادن گوشت بدن روی آقای «عثمان دلاویز» هم انجام‌شده بود

پایان شکنجه و انتقال به زندان مریوان:
 
با اتهام ارتباط با پژاک، اتهامات و شکنجه آغاز و وقتی مسئله پژاک به اتمام می‌رسید من را متهم به ارتباط با کومله و حزب دمکرات می‌کردند. بعد از آن‌هم اتهام جاسوسی و همکاری با سازمان امنیت اقلیم کور دستان به من زده شد، ۵ ماه شکنجه‌هايی که هرگز فراموش نمی‌شود را در سلول‌های اداره اطلاعات مریوان سپری کردم. بدون آنکه مرتکب جرمی شده باشم، تنها اتهام من عضویت در انجمن سبز چیا مریوان بود.
در این ۵ ماه اشخاص زیادی را بازداشت کردند که نام بعضی از آن‌ها که در یادم مانده ذکر می‌کنم «شریف و رحیم باجور، علی، باقر و یدالله ویسی، کاوه فرجی و کاوه مرادی، عثمان و ناصر دلاویز، خالد ایوازه، آرام فرجی، محمد صالحی» و البته باید این را ذکر کنم با توجه به اشخاص شکنجه‌ها مابین شکنجه روحی و جسمی متفاوت بود. کسانی بودند که برای شکنجه دادنشان از شکنجه روحی استفاده می‌شد (نمونه شکنجه‌های روحی تهدید به آنکه یک سال در سلول ماندگاری یا به زندان‌های بزرگ ایران تبعید می‌شوی و می‌فرستیمت تا در آنجا به تو تجاوز جنسی شود)

بعد از ۵ ماه یک‌شب ساعت ۱۰ چشم‌هایم را بسته و من را به زندان مرکزی مریوان منتقل کردند.

زندان مریوان و بی‌عدالتی:

به نظر من داخل زندان با اداره اطلاعات چندان تفاوتی نداشت. مدت ۱۵ روز دربند جوانان و ۱۵ روز دیگر دربند عمومی زندان به سر بردم
دربند جوانان با هماهنگی افسرنگهبانی کارهای انجام می‌شد که دور از شأن انسانی بود.
برای مثال: جوانی که تازه بازداشت‌شده بود را به داخل بند جوانان می‌آوردند و افسرنگهبان به زندانی‌های که مخبر خودشان بودند امر می‌کردند این زندانی جدید زندانیِ پررويی است. پس به شیوه خودتان «کتک زدن» ادبش کنید، یک جوان به اسم «محمد ساعدی» که اهل شهر بانه بود. وی را از اداره اطلاعات به بند جوانان مریوان انتقال داده بودند، این شخص مجنون بوده و قدرت تشخیص ساده‌ترین چیزها را نداشت. وی به‌شدت مورد آزار و اذیت دیگر زندانی‌ها قرار می‌گرفت و مطمئناً با افسرنگهبانی هماهنگ شده بود. چون هیچ‌گونه عکس‌العملی از سوی افسرنگهبان برای دفاع از این بازداشتی صورت نمی‌گرفت. حتی اگر شخص مضروب به افسرنگهبانی می‌رفت و از اشخاص ضارب شکایت می‌کرد. افسرنگهبان به داخل بندآمده و می‌گفت اشکالی ندارد به تنبیه خود ادامه دهید تا این‌ها پرروتر نشوند.

تجاوز در زندان:

من با چشم خودم تجاوزی را مشاهده نکردم ولی دربند جوانان و عمومی شنیدم که شخصی به اسم «رحمان ایرانی، به اتهام آدم‌ربای و شرارت سال‌ها در زندان بود» و گفته می‌شد به خیلی از زندانی‌های جوان تجاوز کرده است.

جلسه دادرسی:

بعد از یک ماه در زندان من را برای جلسه دادگاهی به دادگاه بردند. جلسه دادرسی با قضاوت قاضی «خضر لو» صورت گرفت.
برایم قرار وثیقه ده میلیون تومانی صادر کرد. من وثیقه را تأمین و در تاریخ ۱۵/۱۲/۱۳۹۰ آزاد شدم.

و در تاریخ ۱۵/۲/۱۳۹۱ نامه‌ای از سوی دادگاه به من رسید و به دادگستری مریوان مراجعه کردم آنجا من ابلاغ شد که به ۵ سال حبس تعلیقی و محرومیت اجتماعی مادام‌العمر محکوم‌شده‌ام.بدون هیچ دلیل و مدرکی این حکم را برای من صادر کرده بودند

خروج از ایران:

من محرومیت اجتماعی داشتم و برای تأمین نیازهای زندگی، با مشکل روبرو شده و حتی باوجود ۸ سال سابقه کار در اداره برق مریوان دیگر راهی برای بازگشت به کارم را نداشتم.
برای رفت‌وآمد به روستاهای اطراف تحت نظر بوده و با من تماس می‌گرفتند که کجا رفته‌ای؟
برای مثال: دریک عروسی شرکت کرده بودم. برای پیروزی کوبانی «اشاره به جنگ مبارزان کورد با تروریست‌های داعش» به حاضرین در عروسی شادباش گفتم؛ که فردای آن روز من را به اداره اطلاعات فراخوانده و مرا تهدید کرده و حرف‌های رکیکی بارم کردند. وقتی از اطلاعات بیرون آمدم، مرا دوباره تهدید کردند و گفتند، اگر از این نوع کارها، یک‌بار دیگر از تو سر بزند. تو را بازداشت کرده و به چوبه دار می‌سپاریمت.
این نمونه زندگی من بود. ترس و وحشت مداوم بر زندگی من حکم‌فرما بود؛ و برای نجات از این وضعیت در تاریخ ۱۵/۷/۱۳۹۴ از ایران خارج شدم.

جمعیت حقوق بشر كوردستان
07/04/2016