شهادت نامه هادی امینی زندانی سیاسی کورد

KMMK:

شکنجه و زندان :

هادی امینی متولد 1362 خورشیدی، اهل بوکان شرح حال دستگیری و شکنجه خود را از سوی جمهوری اسلامی ایران در قالب این شهادت نامه به نشر کشیده است.

این شهادت نامه توسط آقایان “زنده یاد اقبال مرادی و همکارمان عدنان رشیدی” تنظیم گردیده ولی به دلایل امنیتی و محافظت از زنده یاد هادی امینی طبق خواسته خود وی در زمان حیاتش منتشر نگردید.

شایان ذکر است که هادی امینی در تاریخ 25 شهریور 1399 خورشیدی بر اثر گرفتار شدن در کمین نیروهای جمهوری اسلامی ایران در نزدیکی شهر مهاباد جان خود را از دست داد.

هادی امینی: من متولد بوکان هستم و در سال 1382 خورشیدی به عضویت حزب حیات آزاد کوردستان (پژاک) درآمدم. در همان سال برای آزادی کوردستان و برضد جمهوری اسلامی ایران شروع به فعالیت کردم. بعد از اتمام دوره سیاسی تا سال 1386 خورشیدی در بافت تشکیلاتی در شرق کوردستان فعالیت کردم و در پارک ملت شهر مهاباد به تله سپاه پاسداران و اطلاعات ایران افتادم و دستگیر شدم.

در هنگام دستگیری به زندان حکومت در شهر سردشت منتقل شدم.

شکنجه و بازجویی

ک م م: بعد از دستگیری چه رویداد؟

هادی: با انتقال من به اداره اطلاعات ایران در سردشت شکنجه جسمی من شروع شد. آنان تلاش می‌کردند که عضویتم در حزب پژاک را اعتراف کنم و خواستار همکاری من و اعتراف به اسامی اشخاصی که گمان می‌کردند من با آنان در ارتباط بوده‌ام، بودند. اما من مقاومت کرده و حاضر به همکاری نمی‌شدم.

هنگامی که در زندان اطلاعات ایران در سردشت به خواسته‌هایشان نرسیدند و هیچ اطلاعاتی به آنان ندادم من را به زیرزمین زندان منتقل کردند. در آنجا یک توالت وجود داشت.

من را به لوله آب آویزان کردند به گونه‌ای که پاهایم از سطح زمین توالت جدا شده بود و بعد شکنجه‌ام را شروع کردند. یک ساعت بعد دو نفر در حالی که هر دو دستم بسته بود پاهایم را می‌کشیدند، آنقدر زجرآور بود که هر لحظه احساس می‌کردم که از وسط نصف می‌شوم و جسمم از همدیگر جدا می‌شود.

تابستان بود و هوا خیلی گرم بود، آنقدر عرق کرده بودم که هیچ آبی در بدنم نمانده بود. همانگونه آویزان من را رها می‌کردند و هر نیم ساعت یک بار برمی‌گشتند و دوباره بازجویی را شروع می‌کردند با باتون مرا می‌زدند و شکنجه می‌دادند.

به مدت 24 ساعت من همانطور آویزان بودم. تشنگی بهم فشار آورده بود اما به من آب نمی‌دادند. ــ برای شکنجه روحی ــ هنگامی که تقاضای آب می‌کردم شیر آب را باز می‌کردند ولی آب را به من نمی‌دادند.

بعد از 24 ساعت که دستهایم را باز کردند من به زمین افتادم و از هوش رفتم. هنگامی که به هوش آمدم تقریبا 20 نفر دوروبر من جمع شده بودند و منتظر به هوش آمدنم بودند.

چند نفر از ماموران اطلاعاتی با لگد به پاهایم می‌زدند و چندین دفعه به صورتم آب پاشیدند، به محض به هوش آمدن تقاضای آب کردم، مقدار خیلی کمی به من آب دادند چون می‌ترسیدند که بمیرم و نتوانند به اطلاعات مورد نظرشان برسند.

دوباره دستهایم را بستند و مرا آویزان کردند. بعد از مدت کوتاهی دوباره دست‌هایم را باز و شروع به بازجویی کردند اما من بازم هم همان جوابهای قبل را بازگو می‌کردم و هیچ اطلاعاتی را به آنان ندادم.

من را به سلول انفرادی بردند، صبح روز بعد دوباره برگشتند و گفتند این دفعه سرت را زیر آب می کنیم و شکنجه می‌دهیم. پاهایشان را روی آن نقاطی از دستهایم که از فشار آویزان شدن باد کرده بود فشار می‌دادند.

من ده‌ها بار تکرار می‌کردم که بیگناهم و هیچ ارتباطی با مسائلی که شما در مورد آن سوال می‌کنید ندارم. بعد از یک شبانه‌روز دیگر من را به دادگاه بردند.

دادگاه:

ک م م: دادگاهی به چه صورت بود؟ چه چیزهایی رخ داد؟

هادی: ‏هنگامی که من را به دادگاه بردند از من سوالی نشد و نگفتند که به چه اتهامی دستگیر شده‌ام، تنها اشاره کردند که برای مدت یک ماه دیگر مدت بازداشتم تمدید شده و بعد دوباره من را به زندان بازگرداند.

زندان

ک م م ک: زندان چگونه بود و بعد چه رویداد؟

هادی: زندان حکومت در سردشت زندانی کوچکی بود هنگامی که من در زندان بودم اداره اطلاعات خواستار بازگشت من به آنجا بود، گفته بودند 15 روز بازجویی خواهد شد اما رئیس زندان گفت که تصمیم دادگاه این است در زندان بمانم.

رئیس زندان وضعیت نامساعد من را دیده بود و به همین دلیل اجازه نداد که دوباره من را به اداره اطلاعات بازگردانند. هنگامی که به زندان بازگشتم سایر زندانیان به استقبالم آمدند و فورا آب و خوراک به من دادند. به مدت 9 روز در آن زندان بودم، بعد از سوی کارمندان اطلاعاتی ایران در سردشت به اداره اطلاعات حکومت ایران در شهر اورمیه منتقل شدم.

تا داخل زندان چشمانم را بسته بودند و نمی‌دانستم که مرا به کجا می‌برند. در آنجا دوباره بازجویی شروع شد و به نحوی شکنجه میشدم که دیگر لازم به بستن دستهایم نبود. بیش از حد شکنجه می‌شدم، من را میزدند، بی‌حرمتی می‌کردند و هر دفعه تکرار می‌کردند که تو را خواهیم کشت و زنده از اینجا بیرون نخواهی رفت.

اداره اطلاعات در شهر اورمیه

ک م م ک: در اداره اطلاعات ایران در شهر اورمیه چگونه با تو برخورد شد؟ دنبال چه چیزی بودند؟ چه اتهاماتی به تو وارد کردند؟ چگونه تو را شکنجه می‌دادند؟

هادی: هنگامی که به اداره اطلاعات منتقل شدم پاییز بود و ماه رمضان، آن شب من را به یک سلول انفرادی بردند، دستانم توانایی هیچ کاری را نداشتند، هنگامی که سحری برایم غذا آوردند نمی‌توانستم غذا بخورم.‌

شکنجه‌های زندان سردشت باعث شده بود که دست‌هایم از کار بیافتند، نتوانستم که چیزی بخورم. صبح همان روز من را به اتاق بازجویی بردند و با رسیدنم به آنجا به صورت خیلی زشت و آزاردهنده برخورد را شروع کردند، فحش و بی‌حرمتی، من را شکنجه‌ی روحی میدادند و بدینگونه خواستار رسیدن به اسامی اشخاصی که با حزب پژاک همکاری می‌کنند‌ بودند.

بازجویی‌ها همزمان با شکنجه جسمی بود، با مشت و سیلی من را می‌زدند، بی‌حرمتی می‌کردند، با کمربند و شلاق به سرم می‌‌کوبیدند. خیلی آزارام دادند. مدام به سرم میکوبیدند و می‌گفتند؛ گوشهایت را کر می‌کنیم که شنیداریت را از دست بدهی.

بعد از بازجویی به دلیل اینکه نمی‌توانستم غذا بخورم من را به همراه یک زندانی دیگر به یک سلول انفرادی بردند، تا پنج روز تمام هر دفعه من را می‌بردند و شکنجه را از سر می‌گرفتند، تا جایی که خودشان خسته می‌شدند شکنجه‌ را ادامه می‌دادند.دوران سختی بود، فشار روحی، شکنجه و کتک زدن، اسامی اشخاصی را که می‌شناختم می‌خواستند.

در اصل این برای من به معنای خیانت و مرگ بود. به هنگام شکنجه و بعد از آن شبها با خود فکر می‌کردم اگر کسی به دلیل اعترافات من دستگیر شود چگونه می‌توانم‌ زندگی کنم و همین افکار به من جرات و توان تحمل شکنجه‌ها را می‌داد.

برای فشار بیشتر اسامی بعضی از افراد را عنوان می‌کردند و می‌گفتند که آنان اعتراف کرده‌اند و تو را هم لو داده‌اند. کسی را می‌آوردند و می‌گفتند که این شخص شهادت می‌دهد که تو این کارها را انجام داده‌ای و خیلی راحت اعدامت می‌کنیم.

من را با خانواده‌ام تهدید می‌کردند و می‌گفتند که مادر و خواهرت را به اینجا می‌آوریم و به آنان تجاوز می‌کنیم. برای اینکه مقاومتم را از دست بدهم و اعتراف کنم چندین بار خانواده‌ام را به آنجا آوردند. هنگامی که متوجه شدند نمی‌توانند با شکنجه جسمی و روحی من را وادار به اعتراف کنند، شیوه‌ برخوردشان را تغییر دادند این بار از در دوستی وارد می‌شدند و در مورد سیاست با من حرف می‌زدند تا به این طریق چیزی را بروز دهم. بعد از دو ماه دوباره من را به دادگاه بردند.

اورمیه و دوباره دادگاهی شدن

بعد از گذشت دو ماه دوباره من را به دادگاه ایران در اورمیه بردند و در آنجا قرار بازگشت من به دادگاه حکومت در سردشت صادر شد.

بعد از بازگشتم به سردشت، رئیس اداره اطلاعات “حسن‌زاده” و بازپرس “الهام” من را به نزد قاضی بردند و قاضی گفت که؛ این متهم از سوی نیروهای امنیتی شکنجه شده و دستش شکسته، این کافی نیست و شما باید شکنجه‌اش می‌کردید که به حرف بیاید و اعتراف کند.

شخص مسئول در جواب گفت که او را خیلی شکنجه کرده و خیلی راه‌ها را امتحان کرده‌ایم اما به چیزی اعتراف نمی‌کند. آن قاضی همانند یک شخص ضد کورد بین مردم شناخته شده بود و زندانیان سیاسی را به شیوه‌های گوناگون شکنجه می‌کرد.

من را به زندان ایران در سردشت بازگرداندند. خانواده‌ام در آنجا به ملاقاتم آمدند، از پشت شیشه و زیر نظر آنان توانستیم مقداری با هم حرف بزنیم.

بعد از سه روز شخصی از اداره اطلاعات به همراه یک سرهنگ از سپاه با ماشین خودشان من را به پادگان سپاه سردشت بردند. تا به آن موقع من دو بار شکنجه شده بودم، “نیروی انتظامی” و”اطلاعات” من را خیلی شکنجه کرده بودند.

هنگامی که من را به زندان سپاه بردند، من را بر روی صندلی نشاندند و دست و پا و چشمهایم را بستند و چند نفر همزمان شروع به زدنم کردند. نمی‌دانستم که چند نفر هستند، اما این را می‌فهمیدم که تعدادشان زیاد است چون هر دفعه از طرفی ضربه می‌خوردم.

سوالات و اتهاماتشان همانند اطلاعات و نیروی انتظامی بود، من هم گفتم که قبلا بازجویی شده‌ام و می‌توانید جوابتان را از این دو نهاد بگیرید. بعد فهمیدم که شکنجه‌گرها چهار نفر بودند.

یکی از افرادی که آنجا بود بلند شد و با مشت به سینه و سرم کوبید و گفت؛ جوابهای قبلیت برای ما هیچ‌ ارزشی ندارند، باید اینجا پاسخ بدهی، می‌گفتند که تو در گرد‌همایی‌ها و تظاهراتها شرکت داشته‌ای و ما شاهد داریم.

من هم در جواب گفتم: می‌توانید شاهدان را به دادگاه بیاورید و با من روبه‌رو کنید. گفتند چنین چیزی ممکن نیست و دوباره شروع به شکنجه من کردند. هر چهار نفر نوشته‌ای را نوشتند و با چشم بسته من را وادار به انگشت زدن کردند گفتند که تمام شد و تو آزادی.

بعد من را با ماشینی که پر از سرباز بود به یکی از در‌ه‌های لبه مرزی سردشت بردند. نگران شدم و فهمیدم که آنان برایم نقشه‌ای کشیده‌اند. هنگامی که از ماشین پیاده شدم، یک ماشین دیگر را دیدم که همگی اسلحه در دست داشتند و آنجا ایستاده بود.

به من گفتند یا قبول می‌کنی که در تظاهراتها شرکت داشته‌ای و یک نفر را کشته‌ای و یا تو را به آن گروه دیگر تحویل می‌دهیم که همین‌جا تو را بکشند. قبول نکردم و آنان من را تحویل ماشین دیگر دادند که پر بود از آدمهایی که همگی ماسک بر صورت و لباس سربازی بر تن داشتند.آنها به من گفتند برو، گفتم کجا؟

گفتند برو پیش خانواده‌ات، پیش پژاک! می‌دانستم که این یک نقشه است و می‌خواهند وقتی که از آنان دور شدم من را بکشند، گفتم نمی‌روم و من را به زندان بازگردانید. آنان می‌خواستند بروم و من را بکشند و در آخر بگویند فرار کرده و ما ناچار شدیم که او را بکشیم.

وقتی به حرفشان توجه نکردم، با لگلد و سیلی و قنداق اسلحه به جانم افتادند و مرا زدند.

از جای خودم تکان نخوردم و احساس می‌کردم تمام استخوانهایم شکسته‌اند، همه دورم را گرفته بودند و راه را نشانم می‌دادند و می‌گفتند برو، اگر نروی می‌کشیمت، برای چند دقیقه احساس کردم که می‌میرم. بعد کلاهی را بر روی سرم انداختند و دستهایم را بستند و با همان ‌ماشین‌ من‌ را بازگرداندند.

تقریبا 20 نفر بودند و در در داخل ماشین نیز مدام من را می‌زدند. یکی از آنان با دست به پشتم زد و گفت؛ اندام خوبی داری به همین دلیل تو را نمی‌کشیم، تو را می‌بریم و بیست و چهار ساعت در خدمت این بیست نفر خواهی بود، به تو تجاوز می‌کنیم.

هنگامی که نزدیک شهر سردشت شدیم ماشین اولی که من را به این گروه سپرده بود منتظر ما بود، من را از آن گروه تحویل گرفتند و دوباره به زندان که در پادگان سردشت بود بازگرداندند.

یکی از کارکنان پادگان که زخمها و وضعیت دستهایم را دید دلش به حالم سوخت و دستهایم را نبست، تنها پاهایم را بست و گفت که نمی‌توانم کلا بازت کنم. در آنجا کسی را پیدا کردم و شماره منزل را به او دادم و از او خواستم که به خانواده‌ام خبر دهد که من اینجا هستم.

بعد از دو روز دوباره بازجویی شدم و بعد از آن من را به زندان حکومت در سردشت بازگرداندند.

زندان حکومت در سردشت

چهار ماه از مدت بازداشتم سپری شده بود. در تاریخ 1386.10.4 در دادگاه انقلاب ایران شعبه یک شهر مهاباد به ریاست قاضی “چاگ” دادگاهی شدم.

وکیل اختیار نکرده بودم و خودشان یک وکیل تسخیری گرفته بودند و در آنجا به شش سال زندان محکوم شدم. پنج سال به اتهام عضویت در پژاک و یک سال به اتهام فعالیت.

من را به زندان حکومت در سردشت منتقل کردند. من به حکمم اعتراض کردم و یک سال از حکمم کم شد و به پنج سال تقلیل یافت.

زندان سردشت زندان کوچکی بود و چون آنجا شهری مرزی است بیشتر زندانیان به اتهام قاچاق محبوس بودند. جای آرامی نبود. من تا تاریخ 1387.2.2 در آنجا نگه‌ داشته شدم و پس از آن من را به زندان حکومت در مهاباد منتقل کردند.

زندان حکومت در مهاباددر آنجا چند زندانی سیاسی را دیدم، از دیدنشان خوشحال شدم و در حین حال ناراحت، چون آنان نیز همانند من اسیر بودند و آزار و شکنجه شده بودند. یک روز بعد من را به دادگاه بردند، هنگامی که وارد ساختمان دادگاه شدم سربازانی که همراهم بودند من را تنها گذاشتند.

از شیوه‌ی برخورد آنان تعجب کردم و اما می‌دانستم که آنان می‌خواهند من فرار کنم تا دوباره دستگیر شوم تا دوباره من را بازجویی کنند. بعد از گذشت یک ماه در آن زندان اداره اطلاعات دوباره من را خواست و بازجویی کرد.

آنان به من گفتند که ما به تو کمک می‌کنیم و تو نیز باید به ما کمک کنی. تهدید می‌کردند که هیچ کاری از تو ساخته نیست و اگر همکاری کنی به نفعت خواهد بود، تهدید می‌کردند که پرونده جدیدی را برایت باز می‌کنیم.

هنگامی که هیچ جواب تازه‌ای از من نشنیدند خشمگین‌تر شده و هم اطلاعات و هم نیروی انتظامی دائما من را تهدید به مرگ می‌کردند. یک سال در زندان حکومت در شهر مهاباد بودم.

سال 1387 دوباره حکومت اعدام زندانیان سیاسی را از سر گرفته بود. در اعتراض به آن، ما تصمیم به اعتصاب گرفتیم. اعتصاب به مدت چهل روز ادامه داشت. من و یک نفر دیگر را بعد از چند روز از شروع اعتصاب، به سلول انفرادی منتقل کردند. به‌ گونه‌ای شکنجه می‌شدیم که قابل تحمل نبود.

زندانیان معتاد به مواد مخدر را برای آزار ما به داخل سلولهایمان می‌آورند. اما ما تا چهل روز به اعتصابمان ادامه دادیم.

بعد از گذشت یک سال، یعنی در سال 1388 بدون اینکه از چیزی مطلع باشم دوباره من را به سلول انفرادی بردند. بعد از یک هفته به من گفتند که اینجا نمی‌مانی و چند نفر امنیتی که کورد نبودند، اما با لباس کوردی وارد سلولم شدند و همانجا چشمانم را بستند و سوار ماشین کردند. به محض سوار شدن تا رسیدن به پادگان حکومت در مهاباد شکنجه‌ شدم.

زندان “اوین”

افسری با نام “خدادادی” که مرد خشنی به نظر می‌رسید، دستور شکنجه داد و بعد از شکنجه شدن من را به اتاقی بردند. به هنگام شب دست و چشمهایم را بستند و دوباره سوار ماشینم کردند. چهار نفر همراهیم می‌کردند. نمی‌دانستم که مقصد کجاست اما در طول مسیر من‌ را شکنجه می‌دادند تا اینکه به تهران رسیدیم و من را به دادگاه “نیابت” بردند و این در حالی بود که من به مدت یک شبانه‌روز دست و پا و چشمانم بسته بود.

قاضی یک زن بود و دستور انتقال من به زندان “اوین” را داد. آنجا من را تحویل نمی‌گرفتند و می‌گفتند که این شخص خطرناکیست. هر طور که شد آنان راضی به ماندن من شدند و به مدت دو سال در آن زندان ماندم.

من را به بند هفت زندان منتقل کردند و بعد از گذشت هفت ماه بند زندانیان سیاسی درست شد و شانزده ماه نیز در آن بند ماندم. در همان زندان و در بند خودم چند تن از زندانیان سیاسی که از دوستان خودم هم بودند، اعدام شدند.

در بهار سال 2011 من را به همراه چند تن از زندانیان سیاسی دیگر به زندان رجایی شهر منتقل کردند. در آنجا نیز با شیوه‌ای غیر اصولی با من برخور می‌شد. به هنگام رسیدنمان به زندان رجایی شهر با آوردن سگ و زد و خورد و شکنجه ما را تحویل گرفتند و به بند انداختند.

حدود پنجاه روز ما را به همراه یک گروه القاعده در قرنطینه نگه‌ داشتند. ما سه زندانی سیاسی بودیم و آنان چهل‌ و هفت تن بودند. بعد از پنجاه روز من را به بند یک منتقل کردند و به مدت یک ماه در آن بند بودم. بعدا به بند دو منتقل شدم. آن بند مربوط به زندانیان معتاد به مواد مخدر و زندانیان متهم به “قتل عمد” بود.

به دفعات من را با همان زندانیان تهدید می‌کردند و می‌گفتند که اگر حرفی بزنم توسط همان زندانیان تو را تکه‌تکه می‌کنیم. زندان رجایی شهر آخرین نقطه زندانی شدن بود، به همین دلیل زندانیان در داخل زندان می‌شد کسی را می‌کشتند برای اینکه مدت بیشتری زنده بمانند و حبس بیشتری بگیرند.

بعد از دو ماه از بند دو به بند شش منتقل شدم، شکنجه روحی می‌شدم. هنگامی که به یک بند عادت می‌کردم و سریعا من را به بند دیگری منتقل می‌کردند.

آخرین بار در سال 2012 من را به بند چهار در سالن دوازده که بیشتر زندانیان سیاسی بودند منتقل و بعد از آن آزاد شدم.آن بخش از زندگیم ناگوار بود و من هیچ وقت آن را فراموش نمی‌کنم.

در طول آن زمان چهار تن از دوستانم “فرهاد وکیلی، شیرین علم‌هولی، علی حیدریان، فرزاد کمانگر” در زندان “اوین” اعدام شدند. اطلاعات و نهادهای امنیتی می‌گفتند که اگر پشیمان بشوند اعدام نخواهند شد، اما شهید فرهاد می‌گفت: بگذار اعدام شویم، کسانی هستند که راهمان را ادامه خواهند داد. این همانطور که برای من درد عظیمی بود اما همزمان از آن نیرو می‌گرفتم.

دو زندانی دیگر محکوم به اعدام در آنجا بودند، برای آزار دادنشان آنان را می‌بردند و می‌گفتند که حکمتان اجرا خواهد شد و دوباره آنان را بازمی‌گرداندند. زندانیان دیگری که مریض بودند و چون از لحاظ پزشکی به آنان رسیدگی نمی‌شد، جان خود را از دست می‌دادند.

همیشه با خود می‌گفتم که اگر آزاد شوم، فورا دوبار به کوهستان باز‌میگردم و به فعالیتهایم ادامه می‌‌دهم. دیدن آن بدبختی‌ها و ظلم و ناعدالتیها عزم من را برای مقاومت بر ضد حکومت ایران بیشتر می‌کرد و نمی‌توانم این را قبول کنم ‌که ملت و هموطنانمان در زیر سلطه حکومت ایران بمانند. به همین دلیل بعد از آزادی فورا خودم را به قندیل رساندم و به مقاومت ادامه خواهم داد.

شایان ذکر است که هادی امینی زندانی و فعال سیاسی کورد در تاریخ 25 شهریور 1399 خورشیدی در نزدیکی شهر مهاباد به همراه دو تن دیگر در کمین نیروهای امنیتی و سربازی ایران گرفتار شدند. این نیروها ماشین حامل این سه تن را با آرپیجی هدف گرفتند و در نتیجه هر سه تن جان باختند.

جمعیت حقوق بشر کوردستان